چیدا و موش آهنخوار
در سرزمین زیبا و رنگارنگ پریها جایی که مراقبان زمین در آن زندگی میکنند، چیدای قصه دوز به همراه هفت مرغ مگسخوار باهوش و دوستداشتنی سرپرست لباس کودکان روی زمینند. آنها دستدردست هم با شادی و نشاط کار میکنند. آوازخوان پارچههای رنگی و زیبا را میبرند و برای بچههای روی زمین میفرستند.
صبح یکی از روزهای خنک پائیزی وقتی مهرزاد از خرید نانتازه به قصر بازگشت، خبر تازهای داشت. سر میز صبحانه با شور و ذوق فراوان از خبرهایی که در نانوایی شنیده بود گفت. اینکه قرار است فردا نزدیکیهای ظهر در میدان اصلی سرزمین پریها یک سنجاقک هواپیمای مسافربری زمینیان را به پایین بکشد. او میخواهد با طناب محکمی که از پیلههای کرم ابریشم بافته است اینکار را انجام دهد. او با این کار هم زور و قدرتش را به بقیه نشان میدهد، هم آرزوی چند نفر از زمینیان که دیدن سرزمین پریهاست را برآورده میکند.
کانا گفت: “این کار امکانپذیر نیست! با کمی فکر کردن میتوان به این نتیجه رسید که چنین چیزی امکان ندارد.”
مهرزاد گفت: “بعضی کارها نیاز به زور آنچنان ندارد بلکه با ترفندها و کارهای ماورای طبیعی امکانپذیر میشود.”
چیدا گفت: “هرچند من نتیجه کار را میدانم اما باشد، فردا همگی به میدان اصلی میرویم.”
روز بعد فرا رسید. از صبح کمکم همه با شور و ذوق فراوان خودشان را به میدان اصلی رساندند تا هنرنمایی سنجاقک را ببینند.
نزدیکیهای ظهر صدای هواپیما به گوش رسید. سنجاقک طناب بافتهشدهاش را که سرش را گرهای زده بود آماده کرد. به بالاترین نقطه میدان رفت. هواپیما به نزدیکی میدان رسید. صدای تشویق جمعیت آنقدر بلند بود که تا آنطرف کوه قاف نیز میرسید.
سنجاقک با تمام قدرت، طناب را چرخاند و چرخاند و چرخاند و در حالیکه نعرهای بلند میزد آنرا به طرف هواپیما پرتاب کرد. صدای جمعیت قطع شده بود. حتی برای لحظهای، به خاطر شور و هیجان کسی صدای نفس کشیدن جمعیت را هم نشنید. همهی چشمها به طناب و هواپیما که در یک خط قرار گرفته بودند خیره ماندهبود. اما هواپیما از آنجا دور شد، حتی صدایش هم دیگر به گوش نمیرسید؛ بدون اینکه سنجاقک توانسته باشد کاری انجام دهد.
اهالی سرزمین پریها در حالیکه به سنجاقک پرمدعا میخندیدند کمکم پراکنده شدند و سنجاقک بیچاره هم خجالتزده از آن نقطه بلند میدان شهر پرزد و به خانهاش رفت.
چیدا و مرغکان هم به قصرشان بازگشتند. همه دور هم جمع شدند و هر کدام در مورد اتفاق امروز حرفی میزدند و نظری میدادند.
مهرزاد که از همه بیشتر مشتاق دیدن هنرنمایی سنجاقک بود پوفی کرد و گفت: “من فکر میکردم واقعا او میتواند اینکار را انجام دهد.”
چیدا گفت: “و ما هم گفتیم اینکار امکانپذیر نیست و ادعای دروغین سنجاقک درست مانند ادعا و دروغ دوست بازرگان بود که بالاخره بازرگان با فکر خود توانست دروغ و کلک دوستش را بر ملا کند.”
همه یکصدا از چیدای قصهدوز خواستند تا حکایت آن را تعریف کند. چیدا قصه موش آهنخوار کلیله و دمنه را شروع به تعریف کرد.
حکایت مردی که برای سرمایهگذاری آهن فراوانی خریدهبود و به امانت به دوستش دادهبود. بعد از مدتها بازرگان برای گرفتن آهنها نزد دوستش آمد. اما دوستش که میخواست آهنها را برای خودش بردارد به بازرگان گفت: ” متاسفانه موشی در انبار آهن رفته و همه آنها را خورده است. واقعا هم از پیش آمدن این اتفاق متاسفم.”
بازرگان هم که متوجه دروغ شاخدار دوستش شد. با فکر و نقشهای حساب شده حقش را از دوستش پس گرفت.
همه با دقت تا آخر قصه چیدا گوش دادند و از هوش و دانایی بازرگان و کاری که انجام داده بود حسابی لذت بردند.
آنها متوجه شدند که نباید هر حرفی را باور کنند و همیشه حواسشان به شنیدههایشان باشد.
شما هم میتوانید در مورد این محصول نظر بدهید.
افزودن دیدگاه جدیدهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.